به یاد رسم دلتنگی به یاد لحظه هایم باش
در این پاییز تنهایی تو تنها آشنایم باش
https://telegram.me/joinchat/Cj7QBAVG1Q2fE_owwbgEZA
پاییز زیبا و عروس فصل هاست
برگ ریزان درخت و خواب ناز غنچه هاست
خش خش برگ و نسیم باد را بی انتهاست
هرچه خواهی آرزو کن فصل فصل قصه هاست
https://telegram.me/joinchat/Cj7QBAVG1Q2fE_owwbgEZA
عمر ما عاقبت ای دوست به سر خواهد رسید
باد پاییز ندانی بی خبر خواهد رسید
گل نباشیم اگر گلشن چو خارستان کنیم
بعد ما خار فراوان به ثمر خواهد رسید
https://telegram.me/joinchat/Cj7QBAVG1Q2fE_owwbgEZA
آن بلوط کهن آنجا بنگر
نیم پاییزی و نیمیش بهار
مثل این است که جادوی خزان
تا کمرگاهش با زحمت رفته ست
و از آنجا دیگر نتوانسته بالا برود
https://telegram.me/joinchat/Cj7QBAVG1Q2fE_owwbgEZA
زرد است که لبریز حقایق شده است
تلخ است که با درد موافق شده است
شاعر نشدی وگرنه می فهمیدی
پاییز بهاری است که عاشق شده است
https://telegram.me/joinchat/Cj7QBAVG1Q2fE_owwbgEZA
مثل درخت باشید که در تهاجم پاییز هرچه بدهد
روح زندگی را برای خویش نگه می دارد
https://telegram.me/joinchat/Cj7QBAVG1Q2fE_owwbgEZA
پاییز تنها فصلیه که از
همون اولین روزش خودشو نشون می ده
کاش همه انسان ها مثل پاییز باشن
تا از همون روز اول رنگ و روی اصلیشون رو نشون بدن
https://telegram.me/joinchat/Cj7QBAVG1Q2fE_owwbgEZA
برگ سبز درخت معرفت کردگار
و برگ زرد درخت معرفت روزگار است
.
https://telegram.me/joinchat/Cj7QBAVG1Q2fE_owwbgEZA
♡❤
با یک شکلات شروع شد . من یک شکلات گذاشتم کف دستش . او هم یک شکلات گذاشتم توی دستم .
من بچه بودم ، او هم بچه بود .
سرم را بالا کردم . سرش را بالا کرد . دید که مرا می شناسد .
خندیدم . گفت : « دوستیم ؟» گفتم :«دوست دوست»
گفت :«تا کجا ؟» گفتم :« دوستی که تا ندارد »
گفت :«تا مرگ؟» خندیدم و گفتم :«من که گفتم تا ندارد»
گفت :«باشد ، تا پس از مرگ» گفتم :«نه ،نه،گفتم که تا ندارد».
گفت : «قبول ، تا آن جا که همه دوباره زنده می شود ، یعنی زندگی پس از مرگ. باز هم با هم دوستیم. تا بهشت ، تا جهنم ، تا هر جا که باشد من و تو با هم دوستیم .»
خندیدم و گفتم :«تو برایش تا هر کجا که دلت می خواهد یک تا بگذار . اصلأ یک تا بکش از سر این دنیا تا آن دنیا . اما من اصلأ تا نمی گذارم » نگاهم کرد . نگاهش کردم . باور نمی کرد .می دانستم . او می خواست حتمأ دوستی مان تا داشته باشد . دوستی بدون تا را نمی فهمید.
گفت : «بیا برای دوستی مان یک نشانه بگذاریم» . گفتم :«باشد . تو بگذار» .
گفت :«شکلات . هر بار که همدیگر را می بینیم یک شکلات مال تو و یکی مال من ، باشد ؟» گفتم :«باشد»
هر بار یک شکلات می گذاشتم توی دستش ، او هم یک شکلات توی دست من . باز همدیگر را نگاه می کردیم . یعنی که دوستیم . دوست دوست .
من تندی شکلاتم را باز می کردم و می گذاشتم توی دهانم و تند تند آن را می مکیدم . می گفت :«شکمو ! تو دوست شکمویی هستی »
و شکلاتش را می گذاشت توی یک صندوق کوچولوی قشنگ . می گفتم «بخورش» می گفت :«تمام می شود. می خواهم تمام نشود. می خواهم برای همیشه بماند»
صندوقش پر از شکلات شده بود . هیچ کدامش را نمی خورد . من همه اش را خورده بودم . گفتم : «اگر یک روز شکلات هایت را مورچه ها بخورند یا کرم ها ، آن وقت چه کار می کنی؟» گفت :«مواظبشان هستم »
می گفت «می خواهم تا موقعی که دوست هستیم » و من شکلات را می گذاشتم توی دهانم و می گفتم :«نه ، نه ، تا ندارد . دوستی که تا ندارد.»
یک سال ، دو سال ، چهار سال ، هفت سال ، ده سال و بیست سال شده است . او بزرگ شده است . من بزرگ شده ام .
من همه شکلات ها را خورده ام . او همه شکلات ها را نگه داشته است . او آمده است امشب تا خداحافظی کند . می خواهد برود آن دور دورها .
می گوید «می روم ، اما زود برمی گردم» .
من می دانم ، می رود و بر نمی گردد .
یادش رفت به من شکلات بدهد . من یادم نرفت . یک شکلات گذاشتم کف دستش . گفتم «این برای خوردن» یک شکلات هم گذاشتم کف آن دستش :«این هم آخرین شکلات برای صندوق کوچکت» .
یادش رفته بود که صندوقی دارد برای شکلات هایش . هر دو را خورد . خندیدم . می دانستم دوستی من «تا» ندارد . مثل همیشه .
خوب شد همه شکلات هایم را خوردم .
اما او هیچ کدامشان را نخورد . حالا با یک صندوق پر از شکلات نخورده چه خواهد کرد ؟؟
تقدیم به ترنمی که خیلی دیر این متن را خواهد خواند
در زمانیکه من را از پا انداخت
https://telegram.me/joinchat/Cj7QBAVG1Q2fE_owwbgEZA
ریچارد فرای در دهه ۱۹۷۰ در هنگامی که در دانشگاه پهلوی شیراز به تدریس اشتغال داشت، بهناگاه تدریس را رها کرد و به شغلی آزاد (مدیریت یک سوپر مارکت) روی آورد و سه سال بعد به اصرار و دعوت دانشگاه هاروارد بار دیگر به تدریس در این دانشگاه پرداخت. از او در مورد علت ترک کردن تدریسش در دانشگاه شیراز سوال شد و او اینگونه پاسخ داد: روزی در یکی از خیابانهای شیراز قدم میزدم. به در مغازه گوشت فروشی رسیدم که در کنار آن آرایشگاهی قرار داشت. دیدم بین صاحب گوشت فروشی و جوان مشتری آرایشگاه دعوایی پیش آمده است. قصاب از آن جوان میخواست که موتورش را از مقابل سلمانی بردارد چون ممکن بود هر آن ماشین گوشت از راه برسد و جوان نیز میگفت بگذار کار من با سلمانی تمام شود بعدا موتور را بر میدارم. دعوا بالا گرفت و قصاب به مغازه رفت ساطور برداشت و در این میان ساطور به سر جوان خورد و جان داد .
من تمامی این اتفاقات را شاهد بودم. بسیار متاثر شدم. از آنجا رفتم. کاری داشتم انجام دادم و بعد از چند ساعت که بازگشتم دیدم هنوز ازدحام مردم وجود دارد. از یکی از حاضران سوال کردم که چه شد؟
آن شخص جواب داد جوانی به همسر این قصاب نظر سوء داشته و قصاب او را کشته است. من که حادثه را از ابتدا تا انتها دیده بودم میدانستم که اینگونه نبود . ناگهان شوکی به من وارد شد. حادثهای که چند ساعت بیشتر از وقوع آن نمیگذشت چنین تحریف شده بود. من چگونه میخواستم تاریخ و حوادث سه هزار سال قبل را بشناسم. تمام دانستههای من به جهل تبدیل شد. باعث شد تدریس را رها کنم و به مغازهداری روی آورم.
دلتنگی لجباز ترین حس دنیاست...
هر چه برایش توضیح دهی, بیشتر پاهایش را به فرش دلت میکوبد...
گریه میکند...
بهانه میگیرد...
نق میزند....
خسته میشود
و خوابش میبرد...
امان از لحظه ای که بیدار شود....
داغ دلش تازه تر میشود....
بیچاره دلم..
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0